مقالات
داستان باغچهی مادربزرگ

داستان باغچهی مادربزرگ
موضوع: همکاری
در دل یک روستای سبز و زیبا در شمال ایران، مادربزرگ مهربانی به نام ننه گلافروز زندگی میکرد.
اون پیرزنی بود با چهرهای روشن، لبخندی دائمی و دستهایی که همیشه بوی سبزی تازه و گل نرگس میداد.
ننه گلافروز عاشق باغچهاش بود.
هر روز صبح زود با لباس گلگلیاش بیرون میرفت، به گلها آب میداد، با سبزیها حرف میزد و برای درختهای میوه آواز میخواند. باغچهاش پر از ریحان، نعنا، تره، جعفری، گلهای رنگارنگ و درختان پرتقال و سیب بود.
اما یک روز صبح، ننه گلافروز از خواب بیدار شد و احساس کرد پاهایش دیگر نای راه رفتن ندارند. دکتر روستا بهش گفت که یکم مریض شده و باید چند روز استراحت کند.
باغچه ننه گل افروز تنها ماند. روز اول کسی متوجه نشد. اما از روز دوم، سبزیها کمی پژمرده شدند، گلها سرشان را پایین انداختند، و علفهای هرز شروع کردند به قد کشیدن.
در همین روزها، سه نوهی ننه گلافروز، یعنی آرین، سارا و کیانا برای تعطیلات تابستانی به روستا آمدند.
وقتی چشمشان به باغچهی غمگین افتاد، ناراحت شدند.
اونها هیچ وقت باغچه را اینجوری پژمرده و نا مرتب ندیده بودند.
آرین گفت:
— ببینید بچهها، انگار باغچهمون مریض شده!
سارا سری تکان داد و گفت:
— ننه همیشه تنهایی از باغچه مراقبت میکرد. الان که مریض شده نوبت ماست که مراقب باغچه باشیم.
کیانا که از همه کوچکتر بود، گفت:
— ولی ما نمیدونیم باید چی کار کنیم!
آرین لبخند زد و گفت:
— با هم که باشیم، حتماً میتونیم از پسش بربیایم!
بچهها تصمیم گرفتند هر روز صبح زود به باغچه سر بزنند. آرین که قویتر بود، با بیلچه زمین را نرم میکرد. سارا سطل آب را از چشمهی کنار خانه پر میکرد و سبزیها را با دقت آب میداد. کیانا هم با دستان کوچکش علفهای هرز را درمیآورد و گلهای پژمرده را نوازش میکرد.
چند روز گذشت. کمکم سبزیها شاداب شدند. گلها دوباره لبخند زدند. درخت سیب دوباره سرحال شد و پرندههای رنگارنگ به شاخهها برگشتند.
یک روز عصر، ننه گلافروز که حالش کمی بهتر شده بود، با کمک عصا بیرون آمد و باغچه را دید.
لبهایش لرزید، اشک خوشحالی در چشمانش حلقه زد و گفت:
— خدا شما رو برام نگه داره بچهها… شما باغچهی منو نجات دادین!
سارا گفت:
— ما همه با هم همکاری کردیم، ننه جان!
ننه گلافروز بچهها را در آغوش گرفت و همان شب با کمک آنها، یک آش رشتهی خوشطعم پخت. همه در کنار هم، دور سفرهای رنگارنگ نشستند، آش را خوردند و از ته دل خندیدند.
از آن روز به بعد، هر هفته بچهها قرار گذاشتند بخشی از باغچه را مراقبت کنند. چون یادشان بود که با همکاری، میتوانند حتی باغچههای پژمرده را هم دوباره زنده کنند.
پایان
چقدر بوی خوبی داره این داستان و آموزنده است .
ساده و کوتاه و پر از حس خوب بود – ممنونم ازتون