قصه و داستان کودک

داستان دوستی با تیغ تیغی

قصه کودک

داستان دوستی با تیغ تیغی

یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود

تیغ تیغی، جوجه‌تیغی کوچولوی بامزه‌ای بود که در گوشه‌ای از یه جنگل سرسبز و زیبا، همراه با مادرش زندگی می‌کرد. او قلبی مهربان داشت و دوست داشت با بقیه حیوانات دوست بشه و بازی کند، اما یه مشکلی وجود داشت! هیچ‌کس حاضر نبود با او دوست شود، چون بدنش پر از تیغ بود.

یک روز صبح، تیغ تیغی با خوشحالی از لانه بیرون آمد و سنجاب کوچولویی به نام آلوین را دید. با هیجان به او گفت:

  • می‌خوای با هم بازی کنیم؟

آلوین هم خوشحال شد و قبول کرد و آن‌ها شروع به دویدن و بازی کردند. اما ناگهان، آلوین دستش را روی بدن تیغ تیغی گذاشت و با ناراحتی فریاد زد:

  • آخ! دستم زخم شد! من دیگه با تو بازی نمی‌کنم!

تیغ تیغی خیلی ناراحت شد. او نمی‌خواست به آلوین آسیب بزند، اما حق با او بود. تیغ تیغی، خیلی تیغ تیغی بود!

روز بعد تیغ تیغی خرگوش ها را دید که دارند بازی می کنند.

تیغ تیغی با خودش گفت: “شاید خرگوش‌ها با من دوست شوند!” او به سمت گروه خرگوش‌های بازیگوش رفت و پرسید:

  • می‌تونم با شما بازی کنم؟

اما خرگوش‌ها خندیدند و گفتند:

  • تو پاهات خیلی کوچیکه و خیلی کند می‌دوی! نمی‌تونی در مسابقه ما شرکت کنی!

تیغ تیغی باز هم غمگین شد. این بار، مشکل تیغ‌هایش نبود، بلکه پاهای کوتاهش بودند!

عصر همان روز، تیغ تیغی کنار برکه‌ای رفت و توله‌خرسی به نام جسی را دید که با شوق در آب می‌پرید.

  • منم می‌تونم باهات بازی کنم؟

جسی با مهربانی گفت:

  • البته! فقط باید مثل من شیرجه بزنی!

تیغ تیغی تلاش کرد، اما هرچه پرید، هیچ آبی به اطراف نپاشید! جسی خندید و گفت:

  • تو بلد نیستی آب‌بازی کنی! حوصله‌ام سر رفت!

تیغ تیغی دیگر چیزی نگفت و آرام از آنجا دور شد.

با این اتفاقها متاسفانه تیغ تیغی اصلا حس خوبی به خودش نداشت و فکر می کرد به هیچ دردی نمی خوره .

چند روز گذشت. تیغ تیغی از لانه بیرون آمده بود که ناگهان صدای فریاد “کمک!” را شنید.

او با نگرانی به سمت صدا دوید و دید که آلوین، جسی و چند خرگوش در حال فرار از یک روباه گرسنه هستند!

تیغ تیغی بدون فکر خودش را گرد کرد و جلوی روباه ایستاد. روباه که حواسش نبود، پایش را روی بدن تیغ تیغی گذاشت و ناگهان فریاد زد:

  • آخ! پام ، چقدر تیغ‌تیغی هستی!

روباه که پاهاش درد شدیدی گرفت، سریع از آنجا فرار کرد.

دوستان تیغ تیغی با خوشحالی دور او جمع شدند و گفتند:

  • تو ما را نجات دادی! خیلی ممنونیم ازت ، تو خیلی مهربون و قهرمانی

از آن روز به بعد، همه سعی کردند که با تیغ تیغی بازی کنند بدون اینکه آسیب ببینند.

آن‌ها دیگر به تفاوت‌های او اهمیتی نمی‌دادند، چون فهمیدند که تیغ تیغی حتی با همین تیغ های تیزش و پاهای کوتاهش ، یه دوست مهربون و فوق‌العاده‌ای است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *